آنهایی که مردند و زنده شدند!
پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۸۵، ۰۸:۵۴ ق.ظ
روایت لحظات پس از مـــــــــــــــــــــــرگو عجیب بود که مردن من از همان لحظه آغاز شد،یعنی به محض برخورد سرم با ماشین احساس کردم مانند یک توپ فوتبال دارم به سوی آسمان بالا می روم،طوری که حتی می توانستم پایین را ببینم که مردم و ماشین ها لحظه به لحظه کوچک و کوچکتر می شدند!ناگهان متوجه راننده مینی بوس شدم که وسط جاده نشسته بود و بر سرش می کوبید و اشک می ریخت و ....که یک مرتبه از آن بالا خودم را دیدم که وسط جاده افتادم و مردم زیادی دورم جمع شده اند اما اصلا فکر نمی کردم که مرده ام!در حقیقت احساس میکردم که یک نفر شبیه من آن پایین افتاده ،تا اینکه ناگهان صعودم به آسمان متوقف شد.انگار که وسط زمین و آسمان معلق هستم و آن موقع بود که با شنیدن صدایی که از فضا می آمد،فهمیدم مرده ام:"این دیگه حق نداره بیشتر از این بیاد بالا....بفرستینش اون جایی که لایقشه!"تا آمدم بپرسم به کجا،یکمرتبه متوجه شدم که تعداد زیادی خزنده های کوچک و زشت که مانندش را هرگز ندیده بودم به طرفم هجوم آوردند و شروع کردند به خوردن گوشت بدنم که ناگهان فریاد زدم:ای خدا کمکم کن....توبه کردم خدا!اما آن حشرات زشت همچنان مشغول خوردن بودند که ناگهان تکه کاغذ سرخرنگی از بالای آسمان به دستم رسید که رویش نوشته بود:"دم آمدن طلبکار شدی!"به محض آنکه آن نوشته را خواندم ،ناگهان آن خزنده های زشت از اطرافم دور شدند و به جای آنها یک چفیه را دیدم که رقص کنان از بالای آسمان پایین آمد و مرا مانند یک سایبان تا خود زمین همراهی کرد و درست در لحظه ای که روحم به کالبدم برگشت و بوی خوش عطری مشامم را پر کرد،ناگهان صدای چند زن و مرد را شنیدم که فریاد می زدند :زنده شد.....به خدا زنده شد!راننده مینی بوس آمد بالای سرم ایستاد و در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد گفت:خدا تو رو دوباره به زمین فرستاد پسر....تو مرده بودی!***************از آن به بعد من چنان دچار تحول شدم که در این هشت سال هرگز دست به دزدی نزده ام ،چراکه یقین دارم آن چفیه متعلق به همان شهیدی بود که من پولش را برگرداندم و معنی آن نامه سرخ که نوشته بود:طلبکار شدی همین بود که برای اولین بار در آخرین لحظه قبل از مرگم،یک کار خیر انجام دادم!