به بهونهی هفتهی دفاع مقدس
برای خوابوندن صدای بچهها مجبور شدم برم یه سیدی کارتون بردارمو بذارم توی دیویدی. سیدی شگفتانگیزان. بدون این که بخوام توجهی کنم موضوعش برام جالب اومد و جذاب شد. عدهای که کار و زندگیشون شده بود نجات مردم از دست اشرار و دزدها و آدمبدا به خاطر یه خودخواهی ناگهان و به سادگی منفور و فراموش شدن. یه کمجنبه میخواست خودکشی کنه که یکی از این شگفتانگیزان میفهمه و اونو نجات میده و توی این گیرودار یه ضربه به گردن اون آدم میخوره و اونم میره شکایت و باب شکایت از شگفتانگیزان باز میشه و دادگاه رای به معمولیشدن اونا میده و میگه از خسارتهای وارده به خاطر حسن سابقهشون چشمپوشی میشه به شرط این که مثل همهی مردم معمولی باشن و عادی زندگی کنن. نتیجه این میشه که این آدمهای از جون گذشته مجبور میشن برای ادامهی زندگی، عادی بشن و صداشون در نیاد. مردم هم اونا رو فراموش میکنن و دزدا و قاتلها هم توی شهر جولان میدن و ووو...
جذابیتش برام به خاطر شباهت آدمهای شگفتانگیز توی کارتون با بیشتر بچههای جنگ و جبهه است، لااقل اونهایی که من میشناسم یا میشناختم (چون دونهدونه دارن بیمارستانی میشن و شهید میشن و فراموش)
مبالغه نمیکنم. چقدر خودم با آدمهایی برخوردم که از این بچهها شاکی هستن که چرا رفتن جنگیدن و اگه پا بده حتی میرن شکایتشون هم به دادگاه اعلام میکنن. شما بگید چند تا خونواده رو میشناسید که به جای شنلقرمزی و هفتکوتوله و شنگول و منگول و شعر بارون میاد شر شر پشت خونهی هاجر و... قصههای اونا رو برا بچههاشون میگن؟ مگه جدیدترین شعرایی که به گوش بچههامون میخوره به جز شعر آرام و متین و بدون خشونت: دکتر چه مهربونه است؟
خدا کنه فقط آخر کار ما مثل آخر اون کارتون بشه.
آمین
* این پست توسط شمع + در کیمیای میهنبلاگ + ثبت شده است، که در انتقال آرشیو نام نویسنده منتقل نشده است. تاریخ ویرایش: دوشنبه ۱۳۹۹/۰۶/۳۱