بیماری یکدوسهتختهکمداری
اینها -که این گوشه ورق میخورند- کارهایی است که روزانه -از حدودهای سال ۱۳۸۴- انجام داده و میدهم.
احتمالا باید یکیدوسهتخته کم داشته باشم، ولی خب این یک نوع بیماری است که بعضیها دارند، من هم یکیشان. البته نگران نباشیدها! شیوعش کم است، مسری هم -تا جایی که تجربهام میگوید- نیست.
این بیماری جور خاصی است، مثلا سرطانگونه -یا به قول جوانان اهالی نت سرطانطور- است، رهایش کنی میمیری، سراغش بروی باز هم میمیری.
درد هم دارد راستی؛ درست مثل سرطانهای دردناک. این درد گاهی کمتر است، گاهی بیشتر.
وقتی زیاد است، آنفدر زیاد است که دوست داری دست بیندازی و غدهاش را از حلقومت بکشی بیرون و بیندازی سطل آشغال، حالا این کار به هر قیمتی که میخواهد تمام شود. آن موقع هم که دردش کمتر است مأنوست میشود، طوری که اگر مدتی، روزی، ساعاتی و حتی لحظاتی ناز کند و نباشد -البته این آخری نادر، بلکه محالالوقوع است- دلت برایش تنگ میشود و با خودت میگویی: راستی! چرا امروز این سرطان کمتر اذیت میکند؟!!! مبادا خداییناکرده خوب شده باشم؟!؟!؟!
حقیقتش یک طور دیگر هم هست: گاهی دوست داری مبتلایان به این «یکدوسهتختهکمداری» آنقدر زیاد شوند که دنیا را مملوّ از خود کنند و گاهی دوست داری درد خودت باشد و بس؛ برای لحظهای، آنی کسی را مبتلا نبینی.
راستش اصلا انتظار ندارم این چند خط را متوجه شوید -هرچند میدانم به احتمال قوی عدهای بسیار کم، از شدت همزادپنداریِ به حق، احساس درد خواهند کرد- ولی خب نوشتن و منتشرکردنم گرفت -که این هم خودش یک بیماری دیگر است که شاید در فرصتی دیگر، دربارهی آن هم گفتم- اینبار از شدت درد.
آدم است دیگر، کامل که نیست یقینا، پس گاهی نوشتهاش را ابتر رها میکند...