داستانک: فورمت (FORMAT) [بازنشر از 1385/03/08]
نمیشنوی؟ کر شدی؟ دِ... مگه با تو نیستم؟ پاشو دیگه! اومدن...
این صدای مادرم بود که منو به خودم آورد، هنوز تو فکر اون پسره آرمان بودم. شما جای من بودید چیکار میکردید؟ البته تقصیر خودم بود. خیلی از دوستا و رفیقام بهم گفته بودن این کار آخرعاقبت نداره ولی من گوش نداده بودم. الانم هر چی میگفتن با خجالت در حالی که گونههام تا بناگوش سرخ میشد قبول میکردم. اوه! چقدر خواستگار خوب رو رد کرده بودم، اونم فقط به خاطر اون، ولی اون نامردی کرد.
تو تمام دوستام حرفای یکیشون بیشتر یادم میاد، آخه اون از همهی ماجرا خبر داشت و خیلی تو این قضیه حرص خورد و زحمت کشید منو سر عقل بیاره ولی خر شیطون سرعت گرفته بود و نمیتونستم از روش بپرم پایین؛ ضمن اینکه سواری خوبی هم بود و مزه میداد، ولی کاش پریده بودم فوقش چند تا زخم، یا یه شکستگی و... اما دیگه اینجوری نمیشدم.
وقتی فهمیدم حرفهای آرمان همش دروغ بوده...! وای خدا نگو! دوست داشتم نه من باشم نه آرمان! به هر چی کامپیوتر و نت و چت و... بود بد و بیراه میگفتم. به حرف هیچکس گوش نداده بودم و این بیشتر از همهچی دلمو میسوزوند؛ اگه میفهمیدن چی میشد؟ باید چیکار میکردم؟ دیگه آبرو برام نمیموند.
خدا رو شکر که مادرم بهم یاد داده بود همیشه درد دلتو ببر پیش یکی که بتونه برات حلش کنه نه اینکه خودشم گرفتار باشه. دوباره عزممو جزم کردم و رفتم امامزادهصالح. خیلی وقت بود نرفته بودم، آخه تو این مدت کارم شده بود رفتن به رستوران و کافیشاپ و سینما و پارک و... .
اینو جدی میگم، با یه دنیا خجالت رفتم داخل. همیشه میرفتم یه گوشه مینشستم و حرف دلمو بهش میزدم. اگه این زیارته نبود بیچاره میشدم. اون روز هم حرفامو زدم و یه دل سیر گریه کردم. آخ که این گریه چه مزهای میده! نمیدونم اگه آدما نمیتونستن گریه کنن چه خاکی باید تو سرشون میریختن؟! اون روز و اصلا یادم نمیره. ازش خواستم فکر و ذهن و خاطرات و دلمو برام فورمت کنه تا از نو شروع کنم. بهش گفتم: آقا! نفهمیدم، شرمنده، آبرو و آیندم در خطره، کمکم کن! ذهن و فکر و زندگیم داغون شده، جون مادرت...
صدای یکی از خدام بود که: خانوم! حالتون خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟ به کمک احتیاج ندارین؟... چشمامو باز کردم، دور و برم و با خجالت نگاه کردم. دیدم همه دارن چپچپ نگاه میکنن. خودمو فوری جمع و جور کردم و درحالی که چشمای داغشده از اشکمو میمالیدم گفتم: نه! ممنونم! چیزیم نیست، فکر کنم خوابم برده بود. تندی اومدم بیرون. یه آبی به صورتم زدم و نمنمک به طرف خونه راه افتادم.
میدونستم اگه الان پامو بذارم تو خونه دوباره همهچی از نو شروع میشه. اما وقتی رفتم داخل دیدم همه دارن یه طور دیگه نگام میکنن گفتم: وا! چیه؟!! چرا... . از اون طرف خواهرم حرفمو قطع کرد و داد زد: بهبه! عروس خانوم! مبارکه! هاج و واج مونده بودم. گفتم معلومه اینجا چه خبره؟؟!! مادرم اومد و بغلم کرد و در حالی که دستم رو با یه محبت خاص مادرانه میفشرد شروع کرد تعریف کردن که....
امامزادهصالح منت سرم گذاشته بود، نه اینکه فکر من و... فورمت کرده بود، بلکه فکر و ذهن همهی خانواده رو هم... . فکر کنم چون کارد به استخونم رسیده بود دعام مستجاب شد. خودمم نفهمیدم چطوری؟ ولی میدونم که کارد به استخونم رسیده بود.
(((همیشه همهی داستانها به خوبی و خوشی ختم نمیشه؛ تا دیر نشده یه کاری بکنیم .)))
یاعلی