شاید او پشت سرم آب ریخته باشد
مدتها بود که از فراق کربلا آتش به دلم داشتم و هیچ امیدی به رفتن نداشتم. هر روز یکی از دوستانم با من تماس میگرفت و حلالیت میطلبید و در جوابم که میگفتم: انشاءالله کجا؟! میگفت: ما هم کربلایی شدیم. دلم میگرفت.
آن روز عصر هم هوا خیلی گرفته بود در دانشگاه، یکی از دوستانم از من خداحافظی کرد و به کربلا رفت. من هم [که] دلم هوای کربلا کرده بود، در خیابان راه میرفتم و گاهی به آسمان نگاه میکردم و با خدا زمزمه میکردم. دلم بدجوری شکسته بود و در اندیشهی این بودم که حالا من که پول ندارم، از زیارت هم خبری نیست.
به خانه رسیدم. با همان حال کنار پنجره نشستم تا شب شد. نماز خواندم و با حالت گریه و بغض خوابیدم. نیمهی شب بود که از خواب بیدار شدم. بیدلیل رادیو را روشن کردم و آوای یک مدیحهسرا روحم را تازه کرد. آن شب مرثیهی حضرت رقیه سلامالله علیها را میخواند و با نوای «بابا» «بابای» حضرت رقیه سلامالله علیها دوباره خوابم برد.
صبح حال عجیبی داشتم. یادم افتاد مادرم همیشه میگفت: اگر از ته دل هر چیزی از خدا بخواهی خدا به تو میدهد. ندایی از درون مدام ذکر حسین علیهالسلام را میگفت. عجیب دلم هوایی شده بود. به عکس بارگاه حضرت عباس علیهالسلام بر روی دیوار چشم دوختم و از صمیم قلب آرزو کردم روزی این بارگاه را زیارت کنم. ظهر شده بود و تغییری در حالم ندیدم.
ناگهان تلفن زنگ زد. مادربزرگ بعد از احوالپرسی بیهیچ مقدمهای گفت: زهرا دانشگاه تعطیل شده یا نه؟ گفتم: مامانی برای چی میپرسی؟ گفت: زهرا میایی برویم کربلا... دیگر چیزی نمیشنیدم. از شوق نفسم بند آمده بود و به پهنای صورت اشک میریختم. باورم نمیشد به این زودی جوابمو بدهند، هزینهی سفر جور شد و ما راهی شدیم. در تمامی راه خستگی و سرما امانمان را بریده بود. در راه هر جا که پیاده میشدیم تا وضو بگیریم یا چیزی بخوریم، هر کس که میفهمید کجا میرویم التماس دعا میگفت.
چیزی نمانده بود به کربلا برسیم. زمزمهها اوج گرفته بود. هر کس نوایی داشت. مداح با صدای بلند فریاد میزد: یا حسین! دلم در پیچ و تاب بود. قلبم تند تند میزد. در بیابانهای تاریک به دنبال نقطهی امید میگشتم که ناگهان صدای رانندهی اتوبوس همه را میخکوب کرد؛ با گریه و در حالی که صدایش میلرزید گفت: نگاه کنید! آن حرم دست چپ، حرم آقام عباس علیهالسلام است و حرم دیگر، آن طرف حرم سالار شهیدان حسین علیهالسلام.
با نام عباس هوش از سرم رفت و تمام راه گریه کرده بودم ولی اینجا جای فریاد بود. مکانی برای بیقراری. باور نمیکردم دیروز عکس بارگاه را دیدم و امروز در مقابل گنبد طلایی نشستم. در تمام طول سفر فقط یکبار به حرم حضرت حسین علیهالسلام رفتم و هر گاه دلتنگ میشدم، مقابل حرم حضرت عباس علیهالسلام مینشستم و گاهی نسیمی میآمد و پردهی ضریح کنار میرفت و من به دیدار یار مشرف میشدم.
امروز که به روزهای سفرم فکر میکنم، تازه میفهمم که حضرت عباس علیهالسلام مرا راهی کربلا کرد. او مرا به پابوسی برادر فرستاد. شاید اصلاً او پشت سرم آب ریخته باشد. «خدا میداند»
فاطمهسادات صالحی
* این نوشته انتخاب آقای اسماعیل مصفا است که در کیمیای میهنبلاگ ثبت کرده بودند، و بیان نتوانسته در انتقال آرشیو کیمیا به اینجا اسم نویسنده را با خودش بیاورد. تاریخ ویرایش: شنبه ۱۳۹۷/۱۱/۰۶