شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
مطب شلوغ بود. تمام صندلیها پر و همه منتظر بودند نوبتشان بشود. خیلیها خسته شده بودند، حوصلهی برخی سر رفته بود و صدای غرزدن عدهی دیگری هم به گوش میرسید:
- آخه این چه طرز وقتدادنه
- اگر با رییس جمهور هم قرار ملاقات داشتیم الان نوبتمون شده بود
- خانومجون! منشی کارشو بلد نیست...
ناگهان جوانی با چهرهای خسته و حال خراب وارد مطب شد. مستقیم به سمت میز منشی رفت و گفت:
- خانم منشی! من اصلا حالم خوب نیست. امکانش هست بینوبت برم داخل؟
- آقا! اوضاع مطب رو نمیبینین مگه؟ این همه مریض اینجا نشسته...
نگاه بیرمق جوان پر از اصرار بود. بنابراین منشی با صدایی بلندتر که همه بشوند گفت:
- آقا! نوبت این خانومه، اگر ایشون اجازه میده، مریض که اومد بیرون، شما برو داخل. و به خانمی که روی صندلی جلوی در اتاق دکتر نشسته بود اشاره کرد.
نگاه جوان به زن رسیده و نرسیده بود، صدای زن بلند شد که:
- منم حالم خوب نیست. خیلی وقته منتظرم. حالا شما جوونی میتونی صبر کنی. من که دیگه از کمردرد و پادرد نمیتونم صبر کنم. ضمنا اگر من اجازه بدم شما بری داخل، حق باقی مریضا هم ضایع میشه. اگر همه رو میتونی راضی کنی، منم مشکلی ندارم...
جوان نگاهی به باقی مریضها انداخت. چندنفری ابراز رضایت کردند. عدهای خود را مشغول حرفزدن با نفر کناری خود نشان دادند. برخی چککردن گوشی موبایل را بهانه کردند. تعدادی هم دوباره شروع کردند به غر زدن.
جوان دیگر چیزی نگفت و وقتی زن وارد اتاق دکتر شد، روی صندلیی که خالی شده بود، نشست.
چنددقیقهای بیشتر طول نکشید که زن از اتاق دکتر بیرون آمد. جلوی میز منشی رفت تا حساب و کتاب کند. دیگر به جوان نگاه نکرد اما با صدایی تقریبا بلند گفت:
- حالا اگر میخوایین بفرمایین داخل!
اما کمی دیر شده بود. جوان رفته بود؛ مُرده بود.