من به یک لیلی محتاجم
يكشنبه, ۷ اسفند ۱۳۸۴، ۱۱:۳۷ ب.ظ
سلام.وقت همگی به خیر.فکر کردم بد نیست در کنار مطالب دیگه داستان هم داشته باشیم.مجموعه داستان غیر قابل چاپ جزو اخرین کارای سید مهدی شجاعیه.چند روز پیش تمومش کردم.گفتم اینجا بنویسم هم فضای وبلاگ یه تغییری کرده باشه هم.......بگذریم.و اما داستان:***************************************وقتی فؤاد گفت : ((من به یک لیلی محتاجم)) همه ما خندیدیم.و وقتی گفت:من آنقدر مجنون شده ام که بدون لیلی نمی توانم زنده بمانم همه ما قضیه را شوخی تلقی کردیم.آنقدر که سعید گفت:این که مشکل نیست.یک آگهی در روزنامه می دهیم با این عبارت که (( به یک لیلی تمام وقت با حقوق مکفی نیازمندیم)) وادامه داد:اگر روز بعد یک عالمه لیلی پشت همین در صف نکشیدند من اسمم را عوض میکنم.ووقتی فؤاد با تاثر و تاسف سر تکان داد و گفت:حیف که همه تان احمقید یکی از یکی احمق تر.ما همه خندیدیم و شروع کردیم به نمره دادن به حماقت همدیگر.مصطفی کاملا تصادفی فواد را در حوالی میدان تجریش دیده بود که با سر و وضعی ژولیده و آشفته پرسه می زند و به هر که می رسد می پرسد:شما یک لیلی پیدا نکرده اید؟شما لیلی مرا ندیده اید؟و دیده بودم که مردم از زن و مرد و پیر و جوان بی پاسخ از کنار او رد می شوند.بعضی پوزخندی می زنند برخی برای شفایش دعا میکنند و عده ای با ترحم و دلسوزی سر تکان می دهند و می گذرند.مصطفی همچنان که خودش میگفت جلوتر رفته بود و درست در مقابلش قرار گرفته بود.فواد همچنان در حال و هوای خود از مصطفی پرسیده بود:شما لیلی مرا....ووقتی مصطفی را به جا اورده بود جا خورده بود و گفته بود:.....مجموعه داستان غیر قابل چاپنویسنده:سید مهدی شجاعی