من به یک لیلی محتاجم :: کیمیا

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

کیمیا؛ دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کم علم

کیمیا

دغدغه‌هایی از جنس دین، فرهنگ، ادبیات و شاید هم کمی علم

تاریخ امروز
کیمیا

سلام
۱. کیمیا -از سال ۱۳۸۴ تا حالا- دیگر تبدیل به مرجعی شده برای تمام کارهایی که در دنیای مجازی و بعضا غیرمجازی انجام می‌دهم که خیلی هم زیاد است. امیدوارم روز به روز بیشتر شود به همراه برکت.
۲. اگر دنبال چیز خاصی آمده‌اید، از قسمت موضوعات استفاده کنید؛ ضمنا از کلمات کلیدی یا همان تگ‌ها هم غافل نشوید. برای دسترسی به نام شاعران و دسته‌بندی اشعار آیینی از منوی بالای صفحه استفاده کنید.
۳. وجود شعر از شاعران مختلف در کیمیا -چه آیینی و چه غیر آن- لزوما به معنای تایید محتوا یا -احتمالا- گرایش فکری خاص شاعر نیست. اینجا در واقع دفتر شعر من است. سعی می‌کنم هر شعری که می‌خوانم را در آن ثبت کنم. در واقع این‌ها انتخاب‌های بنده نیست، فقط اشعاری است که می‌خوانم. سعیم بر این است که حتی‌المقدور شعرهایی که شاعرش ناشناس است را ثبت نکنم.
۴. اگر علاقه دارید شعرتان در کیمیا ثبت شود، بنده با افتخار در خدمتم؛ اثرتان را یا یک قطعه عکس از خودتان -جسارتا با حفظ شئونات- در اندازه‌ی ۶۶۰ در ۳۳۰ پیکسل به ایمیل kimia514@gmail.com یا آی‌دی تلگرامی @naser_doustali ارسال کنید.
فعلا همین
یاعلی

حمایت می‌کنیم
دنبال چی می‌گردید؟
پیگیر کیمیا باشید
بخش‌های ویژه
نیت کنید و هم بزنید
به کیمیا چه امتیازی می‌دهید؟
آخرین نظرات
  • ۱۷ شهریور ۰۳، ۱۷:۴۶ - آلاء ..
    🙏
کپی‌رایت

من به یک لیلی محتاجم

يكشنبه, ۷ اسفند ۱۳۸۴، ۱۱:۳۷ ب.ظ
سلام.وقت همگی به خیر.فکر کردم بد نیست در کنار مطالب دیگه داستان هم داشته باشیم.مجموعه داستان غیر قابل چاپ جزو اخرین کارای سید مهدی شجاعیه.چند روز پیش تمومش کردم.گفتم اینجا بنویسم هم فضای وبلاگ یه تغییری کرده باشه هم.......بگذریم.و اما داستان:***************************************وقتی فؤاد گفت : ((من به یک لیلی محتاجم)) همه ما خندیدیم.و وقتی گفت:من آنقدر مجنون شده ام که بدون لیلی نمی توانم زنده بمانم همه ما قضیه را شوخی تلقی کردیم.آنقدر که سعید گفت:این که مشکل نیست.یک آگهی در روزنامه می دهیم با این عبارت که (( به یک لیلی تمام وقت با حقوق مکفی نیازمندیم)) وادامه داد:اگر روز بعد یک عالمه لیلی پشت همین در صف نکشیدند من اسمم را عوض میکنم.ووقتی فؤاد با تاثر و تاسف سر تکان داد و گفت:حیف که همه تان احمقید یکی از یکی احمق تر.ما همه خندیدیم و شروع کردیم به نمره دادن به حماقت همدیگر.مصطفی کاملا تصادفی فواد را در حوالی میدان تجریش دیده بود که با سر و وضعی ژولیده و آشفته پرسه می زند و به هر که می رسد می پرسد:شما یک لیلی پیدا نکرده اید؟شما لیلی مرا ندیده اید؟و دیده بودم که مردم از زن و مرد و پیر و جوان بی پاسخ از کنار او رد می شوند.بعضی پوزخندی می زنند برخی برای شفایش دعا میکنند و عده ای با ترحم و دلسوزی سر تکان می دهند و می گذرند.مصطفی همچنان که خودش میگفت جلوتر رفته بود و درست در مقابلش قرار گرفته بود.فواد همچنان در حال و هوای خود از مصطفی پرسیده بود:شما لیلی مرا....ووقتی مصطفی را به جا اورده بود جا خورده بود و گفته بود:.....مجموعه داستان غیر قابل چاپنویسنده:سید مهدی شجاعی
  • ناصر دوستعلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

هدایت به بالای صفحه