پسر قشنگم [بازنشر از تاریخ ۱۳۸۵/۰۳/۰۲]
سلام پسر قشنگم! خوبی مادر؟ دلم خیلی برات تنگ شده بود؛ دوباره رفتم سراغ آلبوم عکسات. نه! نه مادر جون! این دفعه نمیخوام درد و دل کنم، گریه هم نمیکنم؛ میخوام فقط قربونصدقت برم! فقط قربونصدقه!
***
یادت میاد اون دفعه که رفتیم، عکس سن تکلیفتو بگیریم؟ وای خدا! مادرو دیوونه کرده بودی! موهاتو شونه کردم، پیراهنیام که تازه برات خریده بودم، اونکه رنگش آبی آسمونی بود، تنت کردم، یادته؟ بدت اومد؟ ابروهاتو به هم کشیدی و گفتی: مامان! من دیگه بزرگ شدم، خودم بلدم...!؟ ولی من با اصرار تنت کردم و با هم رفتیم عکاسی و... .
عزیزم! پسر گلم! اونقدر اونروز خوشگل شده بودی و ناز، اونقدر اونعکست قشنگ شد و خوب افتاده بود، اونقدر صورتت و اون حالت مردونهای که به خودت گرفته بودی، گیرا بود و تاثیرگذار و دلنشین، که شد بهترینعکس از بهترینپسرم.
باهاش زندگی میکردم، وقتی میرفتی از خونه بیرون، وقتی نبودی، با اون عکست صحبت میکردم و حرفامو میزدم، اصلا عکست نبود، خودت بودی. فکرشم نمیکردم دیگه عکس از اون بهتر هم بشه ازت گرفت، تا اینکه این عکستو برام آوردن:
٭ این نوشته مربوط به عکس شهید امینی و از طرف مادر ایشان نیست.فقط عکس این شهید بزرگوار بهانهی نوشتن این چندخط بوده است. این تذکر لازم بود چرا که در اولین انتشار این دستنوشته برخی تصور کرده بودند این نوشته از زبان مادر شهید امینی و مستند بوده.